آخرش نشد از کرونای لعنتی ننویسم

دیروز که خبر فوت یه آشنای دوست داشتنی به خاطر کرونا رسید همش خودم زدم به اون راه که خب خدا بیامرزه و من وظیفم یه نماز و فاتحه است که میفرستم

ولی حالا آخر شبی که اینور و اونور حرفای بچه ها و نزدیکانش رو که غریبونه یه گوشه تو دنیای مجازی گیر آوردن و بی قرار براش مینویسن رو می خونم تموم وجود و فکر و ذهنم درگیر مرگ میشه

مرگی که فلسفه و منطق و علم و همه مدعی های دنیا جلوش کم میارن و ما می مونیم و یه بن بست 

یه بن بست که وقتی بهش رسیدیم تموم خاطراتمون رو برای عزیزا و آشناهامون به نمایش میذاره و بعد همون آدما با همون فلسفه و منطق و علم و به زندگیشون ادامه میدن

شاید زندگی واقعا یه بازیه شایدم یه فیلم

یه فیلم که تموم مراسمات و یادبودی که گرفته میشه حکم تیتراز آخرش رو داره

یه تیتراز پر از اسم 

پر از اسم آدمای مهمی که نقش بازیگرای زندگیمونو داشتن

آدمایی که از اول تا تهش پشتیبان زندگیمون بودن

آدمایی که یه قسمتایی اومدن و بهش رنگ دادن و رفتن

آدمایی که به حکم ادب برای احترام به مونده ها میان و حکم با تشکر از آخر تیتراز رو دارن

اما یه اسم هه جا ثبت میشه و کنار عکس و شمع  میشه ستون مجلس

اسم نویسنده

اسم منِ تمام شده

و تمامش بستگی به این داره که چطوری نوشته باشیمش

برای دیگران چه ژانری داشتیم

درام؟

رمانتیک؟

دوستانه؟

خانوادگی؟

تراژدی؟

اجتماعی؟

وحشت؟

هر چی که باشه اگه این تیتراژ نباشه

اگه یه چیز نحسی بیاد و پایان رو بدون هیچ خاطره ای باز بذاره

اونوقت شاید برای اون اسمای آخر پاک بشه و اثری نمونه اما

اما همیشه برای بازیگراش یه گوشه ذهن می مونه و پاک نمیشه

یه پرانتز بسته نشده

یه درد تموم نشدنی

یه ترس بزرگ از کلمه ناگهان

 

واااای از تو کرونا

وای از تو که اینطور ناگهانی حق عزیزانمون رو میگیری

وای از تو نحس ترین خاطره 

وای از تو

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها