خواستم صفحه رو ببندم که دیدم هنوز حرف دارم

با اینکه ساعت 10 تا 5 عصر کارگاه دارم و باید برای یادگیری تفکیک و سر حال باشم تا هم چیزی که خیلی دوستش دارم (gis) و خیلی برای آینده کاری بهش نیاز دارم رو یاد بگیرم ولی طبق عادت هر روز تا نه خوابم نمیبره و احتمالا باید از تمام قوای جسمی و فکری استفاده کنم تا سر پا وایستم

و حالا که دارم فکر می کنم میبینم امشب هم شبی نیست که بشه ازش گذشت و خوابید و اوج فاجعه رو تو دورهمی کارگاه مانندی میبینم که به اصرار خودم برای چهارشنبه گذاشتم تا ذهنم رو خلوت تر کنم

اینا رو گفتم تا یادم بیاد با همه بی حالی ها و خستگی ها و روزمرگی های حال به هم زن

من هنوز دارم زندگی می کنم و چیزهایی هستن که انجام دادنشون باید من رو  سر پا نگه داره 

الان که دارم مینویسم منتظرم در خوابگاه رو باز کنن تا برم پشت خوابگاه و قدم بزنم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم

تا هم صحبت خودم بشم ببینم مشکلم چیه؟

تا یه فصل کتک مفصل به خودم بزنم که چرا اینهمه استرس رو برای پایان نامه، آزمون رانندگی، پروژه کارگاه دارم تحمل می کنم ولی دریغ از یه قدم درست و حسابی

دلم می خواد تو رینگ بوکس باشم و خودم رو خورد خاکشیر کنم

ولی همونقدر دلم می خواد دلخوشیم رو پیدا کنم

دلخوشی ای که مجبور نباشم برای بقیه توضیحش بدم


باید برم

باید برم و تو سوز کم بهاری دم صبح مغزم هوا بخوره

باید برم و دنبال معجزه بگردم


خداحافظ



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها