سلام

سلام کلمه خوبی برای شروع یه دنیا حرفِ

و شاید یه شروع خوب برای نوشتن

امشب اومدم به جای امید از ناامیدی بنویسم

از بهونه مسخره این چند روز زندگیم

از اینکه نمی دونم کی؟ کِی؟ کجا؟ به زندگیم به فکر کردنم به انگیزه هام کات داده

از اینکه بی دلیل دلم هوای گریه داره و دنبال بهونه برای بیرون زدن از خونه 

از این آهنگای مسخره غمگین

از دلی که انگار بی حسی خورده و یه گوشه افتاده و فقط همچنان متعهد به قولش ، به تپش ادامه میده

از بی قراری و تردید که هرچقدر نخوام بروز بدم یه جایی میزنه بیرون

گله دارم از خودم

از خودِ خودِ خودِ فاطمه بی ملاحظه که هیچ تلاشی برای رهایی از این وضع نمی کنه یعنی نمی خواد که تلاشی بکنه

هرچیم که ازش بپرسی چرا؟ هیچی برای گفتن نداره

مثل عادت که آدمو غرق خودش می کنه

اما این حال ارزش عادت کردن رو نداره نمی دونم شایدم داره و من خبر ندارم

شاید باید هیچ کاری نکنم تا خودش حل و فصل بشه

شایدم باید بزنم به جاده خاکی و مثل ورزشکارایی که غرق تمرین میشن تا درداشون یادشون بره انقد سرگرم زندگی بشم تا اصلا یادم بره فاطمه ای هم هست

البته اگه هنوز باشه


به قول "علی رضا آذر"

شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟

من دقیقا به همین حال دچارم امروز

در آخر چیزی ندارم بگم جز التماس دعا برای همه کسایی که این حال برزخی رو تجربه می کنن


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها