می نویسم برای خودم و خودت



س

سلام
از شب یلدا تا حالا کلی حرف نزده مونده
از شب یلدا تا حالا کلی اتفاق افتاده
از شب یلدا تا حالا پر از حرف بودم که گاهاً تو دفتر و اینستا و توییتر و. خالی شده 
از شب یلدا تا حالا باید اینجا پر میشده ولی هیچ اتفاقی نیافتاده
هیچ متنی نوشته نشده
هیچ کسی حتی به اینجا سر نزده

ادامه مطلب


سلامی به بزرگی و تنهایی خدای یلدای بلند
فکر کنم تا همینجاش مشخص شده باشه که یلدای امسالم رو تنها تو اتاق خوابگاه گذروندم
نه اینکه کسی نباشه ولی هر کدوم سرشون یه جایی بند بود
یاد عید فطر افتادم
اونجام من بودم و تنهایی
هییییی چه میشه کرد
البته شب بدی نبود 
و من خودم رو با فایلای ذخیره شده برنامه کتاب باز سرگرم کردم که خدایی خیلی چسبید
مخصوصا قسمتی که آقای اردشیر رسمتی اومده بود
انقدر قشنگ و از ته دل از شعرا  و نویسنده ها گفت که منم دلم خوندن و نوشتن خواست.
الانم منتظرم دانلود قسمت اول مستند خشت بهشت تموم بشه تا لب تاب رو ببندم و برم دنبال خوندن یه کتاب جدید
یلدای امسال خاص نبود
متفاوت نبود
دورهمی نبود
ولی قشنگ بود
به قول اون آقاهه توی تد، شور زندگی بود
یلدای امسال هنوز تمام نشده ولی داره نفسای آخرشو می کشه
دارم به این فکر می کنم چقدر یلدا و نوروز و عید و. رو تو زندگیم تجربه کردم
چقدر هر کدوم متفاوت بودن
گاهی تنها
گاهی دور هم
گاهی خوشحال
گاهی غمگین
گاهی بی تفاوت
گاهی.
چقدر حس های مختلفی رو تجربه کردم
یلدای پارسال با یلدای دو سال پیش با یلدای ده سال پیش.
شاید این تفاوتا به خاطر گرد بودن و چرخش زمینه
نمی دونم هر چی هست ، حس بدی نیست
هر چی هست جالبه
هر چی هست زندگی منه
فقط نمی دونم چرا پس پسِ ذهنم درگیر اینم که چرا باید تنها باشم
یعنی انقدر بدم؟
انقدر تفریحات و خوشحالی هام با بقیه فرق داره؟
جوابشو کی می دونه الله اعلم
ولی یه چیزی رو خوب فهمیدم
اینکه هیچکی جز خانوادت نمی تونن برای بودنت خوشحال باشن
هیچ جایی مثل خانواده نمی تونه محل آرامش باشه
هیچ ادمایی مثل پدر مادر نمی تونن پذیرای ما باشن
اما حالا که بیشتر فکر می کنم
هیچ کسی قدر خدا حامی ما نیست
هیچ کسی قدر خدا صدامونو نمی شنوه
هیچ کسی قدر خدا نمی تونه حالمونو احسن حال کنه
خدا بود که نذاشت امشب غصه بخورم
خدا بود که بهم حال خوب داد
خدا بود که گذاشت باشم و بودن رو حس کنم
خداجونم شکرت
خداجونم ممنونتم
خداجونم دوستت دارم
همینقدر معمولی
همینقدر بی تکلف
همینقدر دلنشین.
.
ممنون که دارید این مطلب رو می خونید
این یعنی خدا اجازه داده تا حرفام رو با یکی دیگه از آدم خوباش در میون بذارم 
هر چند ارزش خونده شده نداشته باشه
امیدوارم همیشه همونی بشه که حال دلتون باهاش خوبه

باز نصف شبی بین سکوت خوابگاه هوای نوشتن افتاد تو سرم

دفه پیش که داشتم می نوشتم سعی کردم حس خوبم رو تا جایی که میشه بنویسم

اما بعدش که مثل همه ی داستانای دنباله دار زندگیم درگیر پیامد تصمیماتم بودم به این فکر کردم این موج خوب و بدی تا کجا ادامه داره؟

تو این مدت کم بیشتر از هر وقت دیگه این درگیر فرار بودم

فرار از خودم

فرار از فکر کردن

فرار از بقیه

ولی شنیدین میگن عشق و نفرت هر دو یه جور حس هستن

هر کدومشون که درگیرمونکنه باعثمیشه به اون موضوع خاص بیشتر فکر کنیم

از امشب می خوام سعی کنم جای نفرت ورزیدن و فرا از چیزای نا خوشایند زندگیم، بزنم کوچه علی چپ و بی خیال بشم

می دونم که زیاد خواستم و نشد ولی دل به دریا می زنم و دوباره و دوباره از خودم می خوام که تلاش بکنم

توی این دو هفته برای دور شدن از اتفاقای پیش اومده ف با فکر کردن زیاد بهش فقط اونو به خودم نزدیک و نزدیک تر کردم تا جایی که به خودم اومدم

گفتم اگه قراره دیگه خودمو اذیت نکنم پس چرا هنوز بهش فکر می کنم

یه داستان تو کتاب ملت عشق بود اینکه:

"یه روزی دو نفر توی مسیر از رودخونه میگذشتن که یه خانمی رو دیدن که نمی تونه عبور کنه

یکی از اون دو نفر اون خانم رو بلند کرد و از اب عبور داد

چند ساعت بعد دوست دیگه گفت که تو چرا به اون خانم که نا محرم بود دست زدی باید ولش می کردی تا خدا کمکش کنه

اون مرد برگت گفت اتفاقا من ولش کردم ولی این تویی که تو ذهنت هنوز دارش و ولش نمی کنی"

گاهی اوقات ما با فکرامون نمی ذاریم که راحتی رو لمس کنیم

سخته ولی میشه بیشتر و بیشتر به اون چیزایی که تو ذهنمون جریان داره جهت بدیم

به قول دیالوگ فیلم عاشق:" به انچه فکر می کنی، بیاندیش"

نمی دونم چرا از هر دری سخنی شد

ولی باور کنین که به خاطر مغز در حال چرت منه

دوباره سر میزنم و اصلاحش می کنم

فعلا یا علی و شب بخیر



به نام او

اومدم از این چند روز پر جریان بگم

از حس های مختلفی که سر جریانای مختلف تجربه کردم

از شروع بد اردو 

اما بعدش گذروندن یکی از بهترین اردو هام کنار دوستای خوب و دوست داشتنی

از برگشتن و یه تصمبم برای خالی کردن زندگیم

یه تصمیم برای خودم

برای اینکه به خودم ثابت کنم حد اقل خودمو دارم

که برای خودم ارزشمندم

و نگه داشتن نشونه های این تصمیم برای عبرت گرفتن های بعدی.

از حس خوب صبح بعد که پر از حس رهایی بود

از تجربه قشنگ اینکه اگه یه چیزایی که نا آرومت می کنن رو دور بریزی

اونوقت سیل اتفاقای خوبه که سمتت میان

نمی دونم تا کی دووم داره

نمی دونم تا کجا می تونم تجربش کنم

ولی عاشق این حس رهایی شدم

از این به بعد یادم می مونه که آدمای مهم زندگیم رو سر هر چیزی فراموش نکنم

از این به بعد یادم می مونه که از هر اتفاقی قشنگ ترین لحظه هاش رو ثبت کنم

که یه بانک بزنم فقط برای خودم

یه بانک برای ذخیره حس های خوب

برای ذخیره خدا رو شکر هایی که از ته ته دل میاد

برای خودِ خودِ خودم

خدایا شکرت

خدایا ممنون که هستی

خدایا می دونم همیشه هستی ولی مواظب دلم باش

مواظب همه ادمای زندگیم باش

مواظب همه ی اتفای خوبمون باش

خدایا معجزه ذکری که به ما یاد دادی رو دیدم

ممنون از این همه آرامش که تو این صبح عزیز 

تو این عید قشنگ بهترین بندت به من بخشیدی

خدایا ممنونتم

پ.ن: ذکر یونسیه برای در مان ناراحتی های زندگی

یه معجزه واقعی

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین



سلام  دوباره

پس از مدتها

بعد از کلی مشغولیت الکی

سلام به دوباره به لحظه های تکراری

دوباره داستان یده شدن گوشیم و بازگشت به زندگی

دوباره زنده شد من

و دوباره پناه آوردن به اینجا

شاید بی انصافی باشه ولی خیلی خوبه اگه میشد یه نفرم مثل اینجا می داشتم تا این وقتا پناه ببرم به خودش

کسی که بدونم فقط خودم و خودش دردامونو می دونیم

یه نفر که حرف بزنم و حرف بزنه

یه نفر که اشک بریزم و اشک بریزه

یه نفر که آخر آخرش بخندیم و بخندیم وبخندیم تا همه خستگیای روحیمون پرواز کنن

اماا

گاهی اوقات می گم چقد خودم تونستم چنین آدمی برای بقیه بقیه باشم؟

چقدر تونستم حتی شده برای یه نفر امید باشم؟

نه که نخواسته باشما نه

فقط انگار بلد نبودم

هنوزم نیستم

ولی شاید

یه روزی

یه جایی

اون آدمو پیدا کنم

شایدم اون پیدام کنه.

ولی هرکدوم که اتفاق بیافته

اتفاق قشنگیه

***********************************

پ.ن: آهنگ قشنگیه

از اونایی که متنش خیلی حرفا داره برای شنیدن

تلاطم / ایهام 

در این تلاطم بودن

به پای لحظه دویدن

کجاست جای رسیدن؟

کجاست جای رسیدن؟

کجاست خانه لیلی

کجاست راحت مجنون

بس است قصه شنیدن

کجاست جای رسیدن؟



بسم الله

بالاخره رسید، وقت اردو رو میگم

ایشالا کله صبح برپا می زنیم و یه هفته پر جنب . جوش و پر استرس اما پر از شیرینی رو تجربه کنیم

امسال که اردو همزمان با محرم شده حال و هوای خاصی باید داشته باشه

حال و هوای سادگی 

حال و هوای عزاداری های کوچیک که دور از همه هیاهو های شهر تو این دهه که یه گوشه مسجد روستا برگزار میشه

کنار مردمی که برای امامی که فقط سالی چند روز ازش شنیدن عزا میگیرن

اما بار سنگین من برای این مسئولیت بزرگ

اینکه بتونم درست مدیریت کنم

اینکه این چند روز تمام حساسیت ها و کج خلقی هام رو کنار بذارم 

اینکه دلی رو آزرده نکنم

اینکه رسول مهربانی و اخلاق باشم نه یه مسئول نا بلد کج خلق که با یه استرس کوچیک فرو میریزه

این موقعیت یه مرحله سخت و بحرانی برای منه

اما ته دلم امید هست 

امید به کمک خدا ، امید به نگاه امام حسین(ع) ، امید به باب الحوائج که ببینه چقدر می ترسمو دعام کنه

تغییر سخته اما انگیزه که باشه چرخ خودش حرکت می کنه

چه انگیزه ای بالا تر از بنده بودن و بندگی کردن

چه انگیزه ای بالاتر از اینکه بخوای به خدا نشون بدی با تمام بدی هات ، یه جایی یه لحطه ای دلت می خواد براش عزیز باشی

به قول شاعر:

موجیم و وصل ما                             از خود بریدن است


پ.ن: یکم فضا معنوی شد اما لازم بود اینا رو یه جایی به یکی بگم

شاید اون یه نفر شمایی باشی که الان داری اینجا رو می خونی

دعا کن اردوی خوبی برگزار بشه تا بتونیم در حد یه اپسیلون اثر گذار باشیم

و من فرصت خوب بودن رو تجربه کنم

یا علی 

سلام

سلام کلمه خوبی برای شروع یه دنیا حرفِ

و شاید یه شروع خوب برای نوشتن

امشب اومدم به جای امید از ناامیدی بنویسم

از بهونه مسخره این چند روز زندگیم

از اینکه نمی دونم کی؟ کِی؟ کجا؟ به زندگیم به فکر کردنم به انگیزه هام کات داده

از اینکه بی دلیل دلم هوای گریه داره و دنبال بهونه برای بیرون زدن از خونه 

از این آهنگای مسخره غمگین

از دلی که انگار بی حسی خورده و یه گوشه افتاده و فقط همچنان متعهد به قولش ، به تپش ادامه میده

از بی قراری و تردید که هرچقدر نخوام بروز بدم یه جایی میزنه بیرون

گله دارم از خودم

از خودِ خودِ خودِ فاطمه بی ملاحظه که هیچ تلاشی برای رهایی از این وضع نمی کنه یعنی نمی خواد که تلاشی بکنه

هرچیم که ازش بپرسی چرا؟ هیچی برای گفتن نداره

مثل عادت که آدمو غرق خودش می کنه

اما این حال ارزش عادت کردن رو نداره نمی دونم شایدم داره و من خبر ندارم

شاید باید هیچ کاری نکنم تا خودش حل و فصل بشه

شایدم باید بزنم به جاده خاکی و مثل ورزشکارایی که غرق تمرین میشن تا درداشون یادشون بره انقد سرگرم زندگی بشم تا اصلا یادم بره فاطمه ای هم هست

البته اگه هنوز باشه


به قول "علی رضا آذر"

شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟

من دقیقا به همین حال دچارم امروز

در آخر چیزی ندارم بگم جز التماس دعا برای همه کسایی که این حال برزخی رو تجربه می کنن


شده یه وقتایی خودتونم ندونید که چرا ارید در مقابل چیزی مقاومت می کنید؟
این چند روز من نمی دونم چرا اما دستم به نوشتن نمیره انگار یکی دستمو از خودکار و کیبورد و هرچیزی که میشه باهاش یادداشت کرد کنار می کشه
اما الان بعد از چند دقیقه ذل (زل) زدن به صفحه لبتاب تصمیم گرفتم بنویسم تا طلسم شکسته بشه
نه از گذشته می نویسم نه از آینده نه حتی از این لحظه 
فقط می نویسم که یادم بیاد چه معجره ایه 
مینویسم تا به قول کتاب " بنویس تا اتفاق بیافتد" خودم جواب خودمو بدم
یه جایی از کتاب میگه " مقاومت پر معناست" و در ادامه توصیه می کنه که دلیل بی انگیزگی و پرهیز خودتون از کاری که تو فکرشید رو بنویسید اولش از عوامل بیرونی بیگید و اون رو گردن دیگران بندازید اما کم کم حقیقت شما رو رها می کنه و از فکرتون خارج میشه
منم می خوام همین کار رو بکنم 
از معجزه نوشتن کم ندیدم اما معجزه وقتی اتفاق میافته که بهش ایمان داشته باشیم
اینکه تو این لحظه چقد به این حرفا ایمان دارم یکم برام نا ملموس و گنگ اما با نوشتن و حرف زدن با خودم حل میشه
یعنی امیدوارم که حل بشه
حالا که حرف این کتاب عالی پیش اومد عکس کتاب رو میذارم تا شما اگه پیداش کردید حتما مطالعه کنید


بعله اینم کتابی که گفتم از وقتی تو نمایشگاه کتاب سالانه بجنورد خریدمش تا همین امروز تاثیرشو تو زندگیم دیدم 
اتفاقا همین دوشب پیش برای دومین بار تمومش کردم اما هنوز کلی انگیزه برای دوباره خوندنش دارم
برم دعا کنید 
روزاتون خوش
پ.ن: اینو نمی گفتم پس ذهنم هی خودشو به در و دیوار می کوبید، اینکه شروع به یاد گرفتن اتوکد کردم ولی دعا کنید مثل بقیه کارام نصف ونیمه نذارمش
به امید دیدار

خواستم صفحه رو ببندم که دیدم هنوز حرف دارم

با اینکه ساعت 10 تا 5 عصر کارگاه دارم و باید برای یادگیری تفکیک و سر حال باشم تا هم چیزی که خیلی دوستش دارم (gis) و خیلی برای آینده کاری بهش نیاز دارم رو یاد بگیرم و لی طبق عادت هر روز تا نه خوابم نمیبره و احتمالا باید از تمام قوای جسمی و فکری استفاده کنم تا سر پا وایستم

و حالا که دارم فکر می کنم میبینم امشب هم شبی نیست که بشه ازش گذشت و خوابید و اوج فاجعه رو تو دورهمی کارگاه مانندی میبینم که به اصرار خودم برای چهارشنبه گذاشتم تا ذهنم رو خلوت تر کنم

اینا رو گفتم تا یادم بیاد با همه بی حالی ها و خستگی ها و روزمرگی های حال به هم زن

من هنوز ارم زندگی می کنم و چیزهایی هستن که انجام دادنشون باید من رو  سر پا نگه داره 

الان که دارم مینویسم منتظرم در خوابگاه رو باز کنن تا برم پشت خوابگاه و قدم بزنم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم

تا هم صحبت خودم بشم ببینم مشکلم چیه؟

تا یه فصل کتک مفصل به خودم بزنم که چرا اینهمه استرس رو برای پایان نامه، آزمون رانندگی، پروژه کارگاه دارم تحمل می کنم ولی دریغ از یه قدم درست و حسابی

دم می خواد تو رینگ بوکس باشم و خودم رو خورد خاکشیر کنم

ولی همونقدر دلم می خواد دلخوشیم رو پیدا کم

دلخوشی ای که مجبور نباشم برای بقیه توضیحش بدم


باید برم

باید برم و تو سوز کم بهاری دم صبح مغزم هوا بخوره

باید برم و دنبال معجزه بگردم


خداحافظ



س

سلام
از شب یلدا تا حالا کلی حرف نزده مونده
از شب یلدا تا حالا کلی اتفاق افتاده
از شب یلدا تا حالا پر از حرف بودم که گاهاً تو دفتر و اینستا و توییتر و. خالی شده 
از شب یلدا تا حالا باید اینجا پر میشده ولی هیچ اتفاقی نیافتاده
هیچ متنی نوشته نشده
هیچ کسی حتی به اینجا سر نزده
و همچنان اینجا خانه امن من برای صحبت کردن با خودمه
آخه دیگه ناامید شدم از پیدا شدن کسی که هم صحبتم بشه
که بفهمه دردم چیه
که از سر شب شروع کنیم حرف زدن و یهو سرمونو سمت پنجره بگیریم و بگیم واااای
کی صبح شد؟
ناامیدی کفره ولی من کافر نیستم
فقط منتظرم
و چقدر بده این انتظار
هرچی طولانی تر صبر کمتر
هر چی طولانی تر خسته تر
هر چه طولانی تر منفعل تر.

می دونی یه موقع هایی به این فکر می کنم خب که چی؟
اگه یکی پیدا بشه حالت خوب میشه؟ همه چی رو روال میافته؟ تو
آره خود خود تو تغییر می کنی؟
و تاسف آوره که تو اوج تردید می گم نه
من همینم 
شاید یه آن حال دلم خوب بشه
مثل شبهایی که یهو حالت خوبه

اما دلم خودشو به خواب شده
مثل بچه ای که صدای پای مامانشو میشنوه و چشماشو میبنده تا با ناز مامانش از خواب بلند بشه
دلم خودشو به خواب زده وناز کش می خواد
دلم غصه می خوره و همدم می خواد
دلم عصبانی از این اعترافات ولی دیگه نمی کشه

دلم حال خوب می خواد
از اون حال خوبایی که با یه حرف و نگاه فرار نکنه
از اون حال خوبایی که با تمام کم خوابی کله صب بیدارت کنه و بگه یا علی
از اون حال خوبایی که خستگی راه و به جون بخره تا عزیزشو شاد کنه
از اون حال خوبایی که خود خدا بندازه تودامن دلم


دلم غصه نخوریا.
خدا هست
هنوز روزنه هست
تو حرکت کن
تو بخواه
تو بیدار شو
خدا هست.



سلام صبح بخیر
شاید بگید دیگه داره از صبح می گذره ولی من از ساعت نزدیک 4 که برای نماز بیدار شدم تا همین حالا داشتم زندگی می کردم
آره زندگی
بعد نماز برای سر حال شدنم دوش گرفتم و رفتم سر وقت پستی که قرار گذاشته بودم تو اینستا بذارم
این چند مدت ذهنم درگیر این بود که حرف های زدنیم رو جایی که فقط برای خودم نمونه بزنم و بالاخره اون تابو شکست و از دیروز شروع کردم به نوشتن
 هرچند مبتدی و ساده اما برای خودم دلچسبه
بعدصبحونه هم گفتم وقتشه یه سر به لب تابم، اینجا، وبلاگ هایی که دنبال می کنم بزنم البته بماند که قصد اصلی حرکت زدن برای پروژه بود ولی خب دیگه امان از من
از اونجایی که امروز از صبح دارم می نویسم دیگه حرف دونم داره کم میاره ولی خوشحالم که اینجا رو دارم تا بخونم و بنویسم و انرژی بگیرم برای کل روزم

راستی اگه دوست داشتید به اینستام سر بزنید:

https://www.instagram.com/titi.110/


خواستم صفحه رو ببندم که دیدم هنوز حرف دارم

با اینکه ساعت 10 تا 5 عصر کارگاه دارم و باید برای یادگیری تفکیک و سر حال باشم تا هم چیزی که خیلی دوستش دارم (gis) و خیلی برای آینده کاری بهش نیاز دارم رو یاد بگیرم ولی طبق عادت هر روز تا نه خوابم نمیبره و احتمالا باید از تمام قوای جسمی و فکری استفاده کنم تا سر پا وایستم

و حالا که دارم فکر می کنم میبینم امشب هم شبی نیست که بشه ازش گذشت و خوابید و اوج فاجعه رو تو دورهمی کارگاه مانندی میبینم که به اصرار خودم برای چهارشنبه گذاشتم تا ذهنم رو خلوت تر کنم

اینا رو گفتم تا یادم بیاد با همه بی حالی ها و خستگی ها و روزمرگی های حال به هم زن

من هنوز دارم زندگی می کنم و چیزهایی هستن که انجام دادنشون باید من رو  سر پا نگه داره 

الان که دارم مینویسم منتظرم در خوابگاه رو باز کنن تا برم پشت خوابگاه و قدم بزنم و فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم

تا هم صحبت خودم بشم ببینم مشکلم چیه؟

تا یه فصل کتک مفصل به خودم بزنم که چرا اینهمه استرس رو برای پایان نامه، آزمون رانندگی، پروژه کارگاه دارم تحمل می کنم ولی دریغ از یه قدم درست و حسابی

دلم می خواد تو رینگ بوکس باشم و خودم رو خورد خاکشیر کنم

ولی همونقدر دلم می خواد دلخوشیم رو پیدا کنم

دلخوشی ای که مجبور نباشم برای بقیه توضیحش بدم


باید برم

باید برم و تو سوز کم بهاری دم صبح مغزم هوا بخوره

باید برم و دنبال معجزه بگردم


خداحافظ



همون مسیر همیشگی 

لبتاب باز

تو نمازخونه خوابگاه

وبلاگ گردی

و در آخر هوس نوشتن

داشتم به این فکر می کردم حس و حال نوشتنم درسته از خودمه اما انگار نوع نوشته هام رو دارم مخلوطی از تمام وبلاگایی که دوسشون دارم الگو می گیرم

نمی دونم الگو گرفتن اینجوری درسته یا نه

ولی الان واقعا فکر کردم اینجا انگار خودم نیستم

خواستم اینجا به خودم قول بدم که از این به بعد حد اقل تو نوشته ها خودِ خودم باشم

می دونی تو دنیای بیرون ما آدما خیلی سخته خودت باشی

اصلا قشنگ نیست که رفتارات با بقیه با هر تغییر درونیت تغییر کنه

اصلا برای همین گفتن هرچه برای خود می پسندی برای دیگران بپسند

همیشه از اونایی که یبار صمیمی میشن یه بار غریبه یه بار عادی خوشم نیومده

همینطور از اوایی که نمی دونن تکلیفشون چیه و تکلیف تو رو هم مشخص نمی کنن

از اونجایی که خودم بلاتکلیف دائمی هستم پس نمی تونم در مقابل بقیه خودم باشم

اما نوشتن.

نوشتن داستانش جداست

تو نوشتن نه گوشات میشنوه و نه لبات باز میشه 

نوشتن یعنی خودتی و خدات

یک کلام

نوشتن یعنی آرامش

یادمه بچه تر که بودم غصم که می گرفت، حوصله که نداشتم، اعصابم که خورد بود 

می نوشتم و میسپردم به آب

می نوشتم و میسپردم به آتیش

می گفتم برید که دیگه نبینمتون

ولی حالا

مینویسم و ثبت می کنم

چون دلم برای تک تک روزایی که داشتم تنگ میشه

چون شاید یه روزی یه جایی یکی بخونه و بگه من تنها نیستم

چون خودم باید یادم بمونه که دنیا افتاده رو دور تکرار

پس مینویسم تا زندگی کنم

تا عشق کنم از حس خوب سبک شدن

تا آروم بشم و ادامه بدم

اصلا اگه نوشتن نبود من همچنان باید دنبال یه منبع آرامش می گشتم

فکر کنم برای همینه که خدا به قلم سوگند خورده

خدایی که بهتر از همه ما می دونه چی حالمونو خوب می کنه

دیدی

حالا خودم شدم


شکرت خدای من

به همین صدای اذان

دوستت دارم

کاش دلم بفهمه

کاش عقلم بفهمه

کاش خودم بفهمم



داشتم فکر می کردم از چی بنویسم دیدم وضعیت الان من خودش صد صفحه ای شرح حال داره

وضعیت جدید من

تو نقطه امن دوم زندگیم یعنی همین خونه ای که تاچند وقت پیش توش حس مسافر داشتم و حالا شده ست گاه دائمی من

تو زمانی که دیگه جای دغدغه کلاس و نمره باید دغدغه شغل و آینده و برنامه زندگیم رو خیلی جدی تر پیگیر باشم و به یه نقطه درستی برسونم

راستشحوصله شرح قصه نیست ولی اگه خدا چشماتونو کشید روی این صفحه و خوندید

لطفا راهنماییم کنید که از کجا و چطور به وضع جدید زندگیم سرو سامون بدم

مرسی


امروز هشتم مهر ماهه

پس از سال ها اولین مهر بی دغدغه زندگیم رو تجربه می کنم

البته دغدغه درس و مشق و گرنه زندگی ما اونم تو اوج جوونی هیچوقت خالی از دغدغه نیست

تابستونی که گذشت شلوغ، سخت و پر از اامیدی بود برام

به هر دری زدم 

نصفش رو سفر کردم

دوباره تفریحات گذشتم رو تجربه کردم

ولی حالم خوب نشد که نشد

ولی یه آن تو یه روز که از بی کاری مشغول جمع و جور کردن اتاق و اطلاعات لب تابم شدم

یه چیزی مثل روزنه امید بهم تزریق شد

می دونم چرا اونجا تو اون شلوغی ذهن و اطرافم

ولی هر چی بود یه کور سو بود تا به خودم بگم چته بچه جان؟

دنیا به آخر رسیده؟ کسی رو از دست دادی؟ نون نداری بخوری؟ آبروت رفته؟

تو که صحیح و سالمی چته که این عمر سه ماهه رو دود کردی فرستادی هوا

چشمام یکم برق زدن

 انگار یه جرقه روشن شد

اما از شما چه پنهون از همون روز همچنان در گیر خودم و آینده و کلنجار با خودمم

ولی امیدوار تر از قبل

ولی رویا پرداز تر از قبل

ولی ب اراده تر از قبل

آره من الان رو نمودار ینوسی امید و ناامیدی دارم موج سواری می کنم

ولی همین که لبخند هست همین که زندگی رو لمس می کنم همین که حال دعا کردن دارم

یعنی یه پله به جلو رفتن برای من

نمی دونم کجای زندگیم وایستادم

چند روزیه با یه دفترچه سفید منتظر فرصت برای نوشتن هدف و آرزو می گردم

ولی نا خواسته ازش فراری هستم

چرا شو خودمم نمی دونم شایدم می دونم و به روی خودم نمیارم

ولی همین که چشمم به اون دفترچه گلگلی صورتی میافته امید می گیرم

این یه نقطه پرش هست یا نه نمی دونم

حالم بهتره ولی اینکه بهتر می مونه یا نه نمی دونم

فقط می دونم خدا هست

من هستم

امید هم هست فقط باید پیداش کنم

خدا کنه که بشه

که در بیام از این سردرگمی

هر چند باید جنبید

یا علی بگم و حرکت رو بزنم

خدا برکت میده

انشالله


بعد مدت ها سلام

نمی دونم چرا همیشه ته بی حوصلگی هام میرسه به اینجا و نوشتن

الان که ساعت سه و خورده ای شده و من برای قضا نشدن نماز صبحم تو اینترنت وب گردی که نه ولگردی می کنم جز اینجا بودن کاری پیدا نکردم

شاید از معدود دفعاتیه که من فیلم باز حوصله کوتاه تریناشم ندارم

اینجا اومدم تا از حس و حال الانم بنویسم بدون هیچ سانسوری

فرودینم از راه رسید

ماهی که برای اولین بار تو این دنیا نفس کشیدم و شمردن روزهای عمرم شروع شد

و امسال قراره شمع 23 سالگی رو فوت کنم و بیست و جهارمین سالشو شروع کنم

یکم قبل تر که هنوز درگیر درس و رویای آینده و کشتن وقتام بودم فکر نمی کردم امروزم چجوری باید بگذره

راستش کلا آدم سرخوشی هستم از اون آدما که همش تو فکر همون لحظه هستن و حتی تو خیالشونم نمی تونن از آینده نقشی بسازن

حالا که درسم تموم شده و مثل آدم بزرگا مشغول کار شدم و باید زندگیمو بسازم پر شدم از ابهام خب که چی؟

تهش که چی؟ 

اما کنارش از اینکه وقتی از سرکار برمیگردم باید میون درختا از کنار رودخونه عبور کنم لذت می برم و از اینکه دیگه قرار نیست از جواب این سوال که چیکار می کنی طفره برم، لذت میبرم

اصلا زندگی انگار همینجوریه 

اما کسی هست که جواب بده چرا؟

چرا این همه بالا و پایین و چپ وراست داره؟

شاید این همون سوالیه که تو دهه بیست سالگی زندگیم باید بهش برسم

همون سوال که قراره جوونیم رو پر از چالش و حس خوب و بد کنه

درگیرم و نمی دونم این درگیر بودن چقدر درست و به جاست
درگیرم و نمی دونم این درگیری قراره تا کجا دنبالم بیاد

درگیرم و تو این گیرو دار دارم زندگی می کنم

زندگی که نیاز به یه پایش اساسی داره و من بیش از حد تنبل شده نمی دونم از ترس چی مثل بچه آدم نمیشینم که بفهمم و بهترش کنم

نیاز به رفیق دارم

یه رفیق که پا به پام بیاد و منو هل بده

یه رفیق از جنس خودم

از جنس افکار و باورهای خودم

منِ تنبل نیاز دارم یکی بیاد و استارت رو بزنه

ولی حالا هر چی کار نکرده و راه نرفته دارم رو میندازم گردن نبودن یه آدم پایه تو زندگیم

شاید مشکل همون تنبلیه و خستگیه شایدم واقعا یه چیزی کمه

نمی دونم فقط می دونم میون ذهن خواب و بیدارم نوشتن این حرفا که دوباره باید بهشون سر بزنم حرفاییه که یه گوشه بایگانی شده بودن

و حالا از اون گوشه دنج بیرون اومدن و منتظر خلاصی بقیه رفقاشون هستن

باید برم 

اما برمیگردم و دوباره میزنم تو دل تموم بایگانی های ته ذهنم


تابستون فصل قشنگیه ولی من هیچوقت به خاطر روزای بلندی که داره قد زمستون دوسِش نداشتم

شب های زمستون میتونه امن ترین زمانِ زندگی باشه

شبایی که دل سیر برا خودت می چرخی و تهش هنوز کلی وقت برای فکر کردن و خلوت داری

اما داستان اینجاست که زمستون موندنی نیست

اونوقته که برای من و شایدم تویی که داری اینو می خونی یه فصل جدید شروع میشه

"فصل شب زندگانی های بهارانه"

بهاری که تو همه شعرها و نوشته ها و گفت و شنودها نماد تغییر و تازگی بوده

و برای من نماد آرامشه

شاید نشونه یه لبخند آرومِ که گوشه چشماتو چروک میندازه

یا شاید علامت یه چشمک یواشکی که گوشه لبت خنده میشونه

ممکنه یه لحظه شبیه سکوت و شنیدن صدای دریا باشه

یا شایدم شنیدن یه آیه امید که لب پرتگاه دم گوشت زمزمه میشه.

این که وسط شب و بهار، بشینی با کلمات بازی کنی و برای بیدار موندت جمله بسازی منطقی نیست

اما من اینجا وسط بی منطقی وایستادم و میگم زندگی با منطق فقط تا یه جایی قشنگه

فقط تا یه جایی حالتو خوب میکنه

بعد باید بزنی تو دل شب و آروم بشی

بزنی تو دل بهار شدن و روراست بشی

باید وسط بی منطقی وایستی و بارون و آفتابت رو نشون بدی

و بعد چند وقت با آرامش بهشون لبخند بزنی

و درست همونجا یاد یه شب بهاری بیافتی که چشماتو بستی و گفتی وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى‏ بِاللَّهِ وَکیلاً 

و دلتو زدی به دریا و امیدوار بودی که حتی اگه وسط طوفان باشی، یکی هست که حواسش به توئه

 

و من  تصمیم گرفتم که بعد این همه آسمون و ریسمون

 بهارونه به بیست و سه سالگیم سلام کنم و شبونه آروم بگذرونمش.

 

 


اینکه همچنان نصف شب به سرم میزنه وب گردی (بخونین ولگردی) کنم دلیلی نداره جز پیامی که گفته "شرکت تا 22 فروردین همچنان تعطیل می باشد."

و برای معدود دفعاتی که میشد دعا کردم کاش دیگه آخریش باشه

وسطای تیر که تازه از بجنورد برگشته بودم و به جوگیرترین شکل ممکن دنبال کار میگشتم و غصه می خوردم تا خود بهمن که در نهایت بن بست رسیدم به انتشاراتی که از قبل سه روز بودن رو تجربه کرده بودم اما تهش با یه نفس راحت نخواستمش و ول کردم، پا گذاشتم بیشتر روزام جز وقتی که برای پایان نامه و جهادی صرف شد به همین منوال گذروندم.

اما از روز 22 بهمن که اولین روز کاریم رو به طور جدی همراه با برف دلنشین زمستونی شروع کردم، تو تک تک لحظه هایی که بعد 12 ساعت فیت چشم دوختن به مانیتور و نشستن رو صندلی قراضه ای که نصیبم شده بود پر از حس خستگی بودم دلم فقط و فقط ده دقیقه دراز کشیدن و زل زدن به سقف رو می خواست.

چیزی نگذشته بود که از بخت من کرونا آژیر کشون به خط قرمز رسید و اسفند به هفته آخر نرسیده دوباره تعطیل شدیم و روز از نو روزی از نو

و حالا که سیزده بدر تموم شده و سه هفته ای میشه که دوباره دارم ماجرای خمودگی رو تجربه می کنم دوباره دلم هوس اون مسیر پر درخت و خستگی هر روزه و خواب پر لذت ماه پیش رو کرده.

اینا رو گفتم که برسم به یه کلام یا شاید یه سوال

اینکه تعادل کجای زندگیمونه؟

حتی برای نگه داشتن یه چنگال روی یه چوب کبریت کوچولو یه نقطه هست که نگهش داره پس چطور میشه برای زندگی ما چنین نقطه ای نباشه؟

همیشه تو خیالاتم برای روزای تعطیل و پرکار برنامه میریختم

از اون برنامه ها که کار و زندگی و ورزش و هنر و هرچیزی که فکرشو بکنی توش بود اما تهش این من بودم که تو اون برنامه نبودم

منی که تعادل رو تو ذهنم تصویر می کردم اما بهش نمیرسیدم

مثل همین الان که قرار نبود این شکلی باشه

دروغ چرا یه چیزی تو این ول شدگی هست که نمیذاره پا رو نقطه تعادل بذاریم

یه چیزی که یا بندمون کرده یا ما خودمون زدیم به بند شدگی که یه وقت نگیم خودم کردم که.

دارم تو سایت و وبلاگ و فیلم و کتاب دنبال اون بند میگردم و هنوز مطمئن نیستم شکست خوردم یا خودمو زدم به شکست خوردن

آدمیزاده و جوونی و ذهن درهم

اما من هنوز امیدوارم ته این درهمی به نقطه تعادل برسم

 

 


آخرش نشد از کرونای لعنتی ننویسم

دیروز که خبر فوت یه آشنای دوست داشتنی به خاطر کرونا رسید همش خودم زدم به اون راه که خب خدا بیامرزه و من وظیفم یه نماز و فاتحه است که میفرستم

ولی حالا آخر شبی که اینور و اونور حرفای بچه ها و نزدیکانش رو که غریبونه یه گوشه تو دنیای مجازی گیر آوردن و بی قرار براش مینویسن رو می خونم تموم وجود و فکر و ذهنم درگیر مرگ میشه

مرگی که فلسفه و منطق و علم و همه مدعی های دنیا جلوش کم میارن و ما می مونیم و یه بن بست 

یه بن بست که وقتی بهش رسیدیم تموم خاطراتمون رو برای عزیزا و آشناهامون به نمایش میذاره و بعد همون آدما با همون فلسفه و منطق و علم و به زندگیشون ادامه میدن

شاید زندگی واقعا یه بازیه شایدم یه فیلم

یه فیلم که تموم مراسمات و یادبودی که گرفته میشه حکم تیتراز آخرش رو داره

یه تیتراز پر از اسم 

پر از اسم آدمای مهمی که نقش بازیگرای زندگیمونو داشتن

آدمایی که از اول تا تهش پشتیبان زندگیمون بودن

آدمایی که یه قسمتایی اومدن و بهش رنگ دادن و رفتن

آدمایی که به حکم ادب برای احترام به مونده ها میان و حکم با تشکر از آخر تیتراز رو دارن

اما یه اسم هه جا ثبت میشه و کنار عکس و شمع  میشه ستون مجلس

اسم نویسنده

اسم منِ تمام شده

و تمامش بستگی به این داره که چطوری نوشته باشیمش

برای دیگران چه ژانری داشتیم

درام؟

رمانتیک؟

دوستانه؟

خانوادگی؟

تراژدی؟

اجتماعی؟

وحشت؟

هر چی که باشه اگه این تیتراژ نباشه

اگه یه چیز نحسی بیاد و پایان رو بدون هیچ خاطره ای باز بذاره

اونوقت شاید برای اون اسمای آخر پاک بشه و اثری نمونه اما

اما همیشه برای بازیگراش یه گوشه ذهن می مونه و پاک نمیشه

یه پرانتز بسته نشده

یه درد تموم نشدنی

یه ترس بزرگ از کلمه ناگهان

 

واااای از تو کرونا

وای از تو که اینطور ناگهانی حق عزیزانمون رو میگیری

وای از تو نحس ترین خاطره 

وای از تو

 


اینکه همچنان نصف شب به سرم میزنه وب گردی (بخونین ولگردی) کنم دلیلی نداره جز پیامی که گفته "شرکت تا 22 فروردین همچنان تعطیل می باشد."

و برای معدود دفعاتی که میشد دعا کردم کاش دیگه آخریش باشه

وسطای تیر که تازه از بجنورد برگشته بودم و به جوگیرترین شکل ممکن دنبال کار میگشتم و غصه می خوردم تا خود بهمن که در نهایت بن بست رسیدم به انتشاراتی که از قبل سه روز بودن رو تجربه کرده بودم اما تهش با یه نفس راحت نخواستمش و ول کردم، پا گذاشتم بیشتر روزام جز وقتی که برای پایان نامه و جهادی صرف شد به همین منوال گذروندم.

اما از روز 22 بهمن که اولین روز کاریم رو به طور جدی همراه با برف دلنشین زمستونی شروع کردم، تو تک تک لحظه هایی که بعد 12 ساعت فیت چشم دوختن به مانیتور و نشستن رو صندلی قراضه ای که نصیبم شده بود پر از حس خستگی بودم دلم فقط و فقط ده دقیقه دراز کشیدن و زل زدن به سقف رو می خواست.

چیزی نگذشته بود که از بخت من کرونا آژیر کشون به خط قرمز رسید و اسفند به هفته آخر نرسیده دوباره تعطیل شدیم و روز از نو روزی از نو

و حالا که سیزده بدر تموم شده و سه هفته ای میشه که دوباره دارم ماجرای خمودگی رو تجربه می کنم دوباره دلم هوس اون مسیر پر درخت و خستگی هر روزه و خواب پر لذت ماه پیش رو کرده.

اینا رو گفتم که برسم به یه کلام یا شاید یه سوال

اینکه تعادل کجای زندگیمونه؟

حتی برای نگه داشتن یه چنگال روی یه چوب کبریت کوچولو یه نقطه هست که نگهش داره پس چطور میشه برای زندگی ما چنین نقطه ای نباشه؟

همیشه تو خیالاتم برای روزای تعطیل و پرکار برنامه میریختم

از اون برنامه ها که کار و زندگی و ورزش و هنر و هرچیزی که فکرشو بکنی توش بود اما تهش این من بودم که تو اون برنامه نبودم

منی که تعادل رو تو ذهنم تصویر می کردم اما بهش نمیرسیدم

مثل همین الان که قرار نبود این شکلی باشه

دروغ چرا یه چیزی تو این ول شدگی هست که نمیذاره پا رو نقطه تعادل بذاریم

یه چیزی که یا بندمون کرده یا ما خودمون زدیم به بند شدگی که یه وقت نگیم خودم کردم که.

دارم تو سایت و وبلاگ و فیلم و کتاب دنبال اون بند میگردم و هنوز مطمئن نیستم شکست خوردم یا خودمو زدم به شکست خوردن

آدمیزاده و جوونی و ذهن درهم

اما من هنوز امیدوارم ته این درهمی به نقطه تعادل برسم

 

 


تابستون فصل قشنگیه ولی من هیچوقت به خاطر روزای بلندی که داره قد زمستون دوسِش نداشتم

شب های زمستون میتونه امن ترین زمانِ زندگی باشه

شبایی که دل سیر برا خودت می چرخی و تهش هنوز کلی وقت برای فکر کردن و خلوت داری

اما داستان اینجاست که زمستون موندنی نیست

اونوقته که برای من و شایدم تویی که داری اینو می خونی یه فصل جدید شروع میشه

"فصل شب زندگانی های بهارانه"

بهاری که تو همه شعرها و نوشته ها و گفت و شنودها نماد تغییر و تازگی بوده

و برای من نماد آرامشه

شاید نشونه یه لبخند آرومِ که گوشه چشماتو چروک میندازه

یا شاید علامت یه چشمک یواشکی که گوشه لبت خنده میشونه

ممکنه یه لحظه شبیه سکوت و شنیدن صدای دریا باشه

یا شایدم شنیدن یه آیه امید که لب پرتگاه دم گوشت زمزمه میشه.

این که وسط شب و بهار، بشینی با کلمات بازی کنی و برای بیدار موندت جمله بسازی منطقی نیست

اما من اینجا وسط بی منطقی وایستادم و میگم زندگی با منطق فقط تا یه جایی قشنگه

فقط تا یه جایی حالتو خوب میکنه

بعد باید بزنی تو دل شب و آروم بشی

بزنی تو دل بهار شدن و روراست بشی

باید وسط بی منطقی وایستی و بارون و آفتابت رو نشون بدی

و بعد چند وقت با آرامش بهشون لبخند بزنی

و درست همونجا یاد یه شب بهاری بیافتی که چشماتو بستی و گفتی وَ تَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ کَفى‏ بِاللَّهِ وَکیلاً 

و دلتو زدی به دریا و امیدوار بودی که حتی اگه وسط طوفان باشی، یکی هست که حواسش به توئه

 

و من  تصمیم گرفتم که بعد این همه آسمون و ریسمون

 بهارونه به بیست و سه سالگیم سلام کنم و شبونه آروم بگذرونمش.

 

 


بعد مدت ها سلام

نمی دونم چرا همیشه ته بی حوصلگی هام میرسه به اینجا و نوشتن

الان که ساعت سه و خورده ای شده و من برای قضا نشدن نماز صبحم تو اینترنت وب گردی که نه ولگردی می کنم جز اینجا بودن کاری پیدا نکردم

شاید از معدود دفعاتیه که من فیلم باز حوصله کوتاه تریناشم ندارم

اینجا اومدم تا از حس و حال الانم بنویسم بدون هیچ سانسوری

فرودینم از راه رسید

ماهی که برای اولین بار تو این دنیا نفس کشیدم و شمردن روزهای عمرم شروع شد

و امسال قراره شمع 23 سالگی رو فوت کنم و بیست و جهارمین سالشو شروع کنم

یکم قبل تر که هنوز درگیر درس و رویای آینده و کشتن وقتام بودم فکر نمی کردم امروزم چجوری باید بگذره

راستش کلا آدم سرخوشی هستم از اون آدما که همش تو فکر همون لحظه هستن و حتی تو خیالشونم نمی تونن از آینده نقشی بسازن

حالا که درسم تموم شده و مثل آدم بزرگا مشغول کار شدم و باید زندگیمو بسازم پر شدم از ابهام خب که چی؟

تهش که چی؟ 

اما کنارش از اینکه وقتی از سرکار برمیگردم باید میون درختا از کنار رودخونه عبور کنم لذت می برم و از اینکه دیگه قرار نیست از جواب این سوال که چیکار می کنی طفره برم، لذت میبرم

اصلا زندگی انگار همینجوریه 

اما کسی هست که جواب بده چرا؟

چرا این همه بالا و پایین و چپ وراست داره؟

شاید این همون سوالیه که تو دهه بیست سالگی زندگیم باید بهش برسم

همون سوال که قراره جوونیم رو پر از چالش و حس خوب و بد کنه

درگیرم و نمی دونم این درگیر بودن چقدر درست و به جاست
درگیرم و نمی دونم این درگیری قراره تا کجا دنبالم بیاد

درگیرم و تو این گیرو دار دارم زندگی می کنم

زندگی که نیاز به یه پایش اساسی داره و من بیش از حد تنبل شده نمی دونم از ترس چی مثل بچه آدم نمیشینم که بفهمم و بهترش کنم

نیاز به رفیق دارم

یه رفیق که پا به پام بیاد و منو هل بده

یه رفیق از جنس خودم

از جنس افکار و باورهای خودم

منِ تنبل نیاز دارم یکی بیاد و استارت رو بزنه

ولی حالا هر چی کار نکرده و راه نرفته دارم رو میندازم گردن نبودن یه آدم پایه تو زندگیم

شاید مشکل همون تنبلیه و خستگیه شایدم واقعا یه چیزی کمه

نمی دونم فقط می دونم میون ذهن خواب و بیدارم نوشتن این حرفا که دوباره باید بهشون سر بزنم حرفاییه که یه گوشه بایگانی شده بودن

و حالا از اون گوشه دنج بیرون اومدن و منتظر خلاصی بقیه رفقاشون هستن

باید برم 

اما برمیگردم و دوباره میزنم تو دل تموم بایگانی های ته ذهنم


امروز هشتم مهر ماهه

پس از سال ها اولین مهر بی دغدغه زندگیم رو تجربه می کنم

البته دغدغه درس و مشق و گرنه زندگی ما اونم تو اوج جوونی هیچوقت خالی از دغدغه نیست

تابستونی که گذشت شلوغ، سخت و پر از اامیدی بود برام

به هر دری زدم 

نصفش رو سفر کردم

دوباره تفریحات گذشتم رو تجربه کردم

ولی حالم خوب نشد که نشد

ولی یه آن تو یه روز که از بی کاری مشغول جمع و جور کردن اتاق و اطلاعات لب تابم شدم

یه چیزی مثل روزنه امید بهم تزریق شد

می دونم چرا اونجا تو اون شلوغی ذهن و اطرافم

ولی هر چی بود یه کور سو بود تا به خودم بگم چته بچه جان؟

دنیا به آخر رسیده؟ کسی رو از دست دادی؟ نون نداری بخوری؟ آبروت رفته؟

تو که صحیح و سالمی چته که این عمر سه ماهه رو دود کردی فرستادی هوا

چشمام یکم برق زدن

 انگار یه جرقه روشن شد

اما از شما چه پنهون از همون روز همچنان در گیر خودم و آینده و کلنجار با خودمم

ولی امیدوار تر از قبل

ولی رویا پرداز تر از قبل

ولی ب اراده تر از قبل

آره من الان رو نمودار ینوسی امید و ناامیدی دارم موج سواری می کنم

ولی همین که لبخند هست همین که زندگی رو لمس می کنم همین که حال دعا کردن دارم

یعنی یه پله به جلو رفتن برای من

نمی دونم کجای زندگیم وایستادم

چند روزیه با یه دفترچه سفید منتظر فرصت برای نوشتن هدف و آرزو می گردم

ولی نا خواسته ازش فراری هستم

چرا شو خودمم نمی دونم شایدم می دونم و به روی خودم نمیارم

ولی همین که چشمم به اون دفترچه گلگلی صورتی میافته امید می گیرم

این یه نقطه پرش هست یا نه نمی دونم

حالم بهتره ولی اینکه بهتر می مونه یا نه نمی دونم

فقط می دونم خدا هست

من هستم

امید هم هست فقط باید پیداش کنم

خدا کنه که بشه

که در بیام از این سردرگمی

هر چند باید جنبید

یا علی بگم و حرکت رو بزنم

خدا برکت میده

انشالله


داشتم فکر می کردم از چی بنویسم دیدم وضعیت الان من خودش صد صفحه ای شرح حال داره

وضعیت جدید من

تو نقطه امن دوم زندگیم یعنی همین خونه ای که تاچند وقت پیش توش حس مسافر داشتم و حالا شده ست گاه دائمی من

تو زمانی که دیگه جای دغدغه کلاس و نمره باید دغدغه شغل و آینده و برنامه زندگیم رو خیلی جدی تر پیگیر باشم و به یه نقطه درستی برسونم

راستش حوصله شرح قصه نیست ولی اگه خدا چشماتونو کشید روی این صفحه و خوندید

لطفا راه نماییم کنید که از کجا و چطور به وضع جدید زندگیم سرو سامون بدم

مرسی


همون مسیر همیشگی 

لبتاب باز

تو نمازخونه خوابگاه

وبلاگ گردی

و در آخر هوس نوشتن

داشتم به این فکر می کردم حس و حال نوشتنم درسته از خودمه اما انگار نوع نوشته هام رو دارم مخلوطی از تمام وبلاگایی که دوسشون دارم الگو می گیرم

نمی دونم الگو گرفتن اینجوری درسته یا نه

ولی الان واقعا فکر کردم اینجا انگار خودم نیستم

خواستم اینجا به خودم قول بدم که از این به بعد حد اقل تو نوشته ها خودِ خودم باشم

می دونی تو دنیای بیرون ما آدما خیلی سخته خودت باشی

اصلا قشنگ نیست که رفتارات با بقیه با هر تغییر درونیت تغییر کنه

اصلا برای همین گفتن هرچه برای خود می پسندی برای دیگران بپسند

همیشه از اونایی که یبار صمیمی میشن یه بار غریبه یه بار عادی خوشم نیومده

همینطور از اوایی که نمی دونن تکلیفشون چیه و تکلیف تو رو هم مشخص نمی کنن

از اونجایی که خودم بلاتکلیف دائمی هستم پس نمی تونم در مقابل بقیه خودم باشم

اما نوشتن.

نوشتن داستانش جداست

تو نوشتن نه گوشات میشنوه و نه لبات باز میشه 

نوشتن یعنی خودتی و خدات

یک کلام

نوشتن یعنی آرامش

یادمه بچه تر که بودم غصم که می گرفت، حوصله که نداشتم، اعصابم که خورد بود 

می نوشتم و میسپردم به آب

می نوشتم و میسپردم به آتیش

می گفتم برید که دیگه نبینمتون

ولی حالا

مینویسم و ثبت می کنم

چون دلم برای تک تک روزایی که داشتم تنگ میشه

چون شاید یه روزی یه جایی یکی بخونه و بگه من تنها نیستم

چون خودم باید یادم بمونه که دنیا افتاده رو دور تکرار

پس مینویسم تا زندگی کنم

تا عشق کنم از حس خوب سبک شدن

تا آروم بشم و ادامه بدم

اصلا اگه نوشتن نبود من همچنان باید دنبال یه منبع آرامش می گشتم

فکر کنم برای همینه که خدا به قلم سوگند خورده

خدایی که بهتر از همه ما می دونه چی حالمونو خوب می کنه

دیدی

حالا خودم شدم

 

شکرت خدای من

به همین صدای اذان

دوستت دارم

کاش دلم بفهمه

کاش عقلم بفهمه

کاش خودم بفهمم

 


سلام 
دنیای مجازی می تونه با همین یه کلمه برامون شروع شده باشه
با یه حالا بذار ببینم چی هست
با یه بذار از تنهایی در بیام
با یه همه اونجان
با یه.
دنیای مجازی که اولش به یه نخ دادن جذبمون کرد و حالا هر کدوممون یه روزایی داشتیم که طناب میداد و انگار نه انگار

تو این روزای خسته و گرفته و بی حوصله قرنطینه که هر کدوممون با چاره و بی چاره بهش پناه آوردیم

هر کسی می خواد دیده بشه شنیده بشه درک بشه 

و من اینجام که بگم تو این لحظه تمامش داره حالم رو بهم میزنه
از اون دنیای بلا نسبت خر تو خر
جایی که اگه یبار حرفتو بشنون باید تمام عمر حرفسونو بشنوی
نه اینکه غلط باشه ها نه
فقط منِ امروزی احتمالا گنجایش اون حجم بده بستون رو ندارم
و تهش میشه فرار به سمت تنهایی
شایدم دوراهی بین تنهایی و همیشه بودن

دوراهی ای که گاهی دلت می خواد سرتو بکوبی به دیوار ولی حیرونش نباشی
شاید باید مثل این ضد فضای مجازیا بگم
فضای مجازی الهی خدا نابودت کنه که کاش هیچوقت نبودی
اونوقت شاید دنیا این شکلی نبود

منِ مجازی زده اینجام
چون هرکجای دیگه رد یه آشنا توش هست
همون آشناهایی که میون دوراهیشون گیر کردم

تهش کدوم مسیرو میرم نمی دونم

ولی کاش برمیگشتیم به دوره ای که این دوراهی معنایی نداشت
شاید اون وقت دلامون نزدیک تر بود

نه؟


یه جمله بود

میون شوخی و خنده سر صبحونه

یه جمله بود

مختصر و احتمالا پر از حرف

" روی تو خیلی حساب می کردم اما الان از بقیه بدتر شدی "

منم با خنده سر ت دادم اما دلم وسط خوشی گرفت

به رو خودم نیاوردم اما دلم گرفت

می دونی آخه یه موقعی پوچ شدن رو

قالب تهی کردن رو

با تمام وجودت حس می کنی

تمام تلاشات برای دختر خوب بودن پرپر شد

تمام تلاشت برای خوب بودن رفت هوا

تنها چیزی که به خاطرش از خیلی چیزا گذشتی

تمام حس خوبش سوخت 

تمام من سوخت

منِ غیر قابل اعتماد

منِ پوچِ یه لاقبا

یه آن مثل همیشه دلم رفتنو خواست

فرار کردنو خواست

گم و گور شدنو خواست

یه روز بی خبر دست پر برگشتنو خواست

یه روز مایه افتخار بودنو خواست

دلم

همون دل گرفته

دوییدن و خواست

بدون اینکه کسی هم پاش باشه

بدون اینکه کسی منتظرش باشه

بدون اینکه بترسه از ناامیدی عزیزش

دلم دوییدن می خواد 

بی مقصد

اما با نتیجه

شدنی نیست

منِ الان شدنی نیستم

چی می مونه جز فرار

جز رفتن

جز رفتن

جز رفتن


ماجرا از نیم ساعت قبل از پایان زمان ثبت نام شروع شد

درست وسط بی اعصابی من و با یه پیام تو دایرکت از رفیقی که از گیج بودن من برای شرکت تو کنکور ارشد خبر داشت

خبری که یهو برق از مغزم پروند و نا خودآگاه و بی برنامه( البته برنامه شرکت نکردن و بهانه آوردن بود) پشت سیستم نشوند و مادرم که تو بی پولی پنجاه تومن ذخیره گذاشته بود و شد حیف تصمیم ناگهانی من

این هفته از شروعش لجن بود لجن که نه ولی برای من منگی آورد 
یه اتفاق مسخره که چار پنج روزی منو از خونه دور کرد و در نهایت بعد از برگشتنم به خونه(دیشب) تا همین چند ساعت پیش منگ کرده بود جوری که می خواستم انگشت ته حلقم کنم و تمام این چند روزو بالا بیارم

اما این کار بی برنامم نمی دونم چرا شده نقطه امید

با تمام حس خوب و بدی که بهش دارم بهم حس جنگیدن میده هرچند کوتاه و حتما خسته کننده و فرار لازم

قبولی من تو ارشد دولتی روزانه اونم تو یه رشته مشابه اما غیر رشته خودم تقریبا صفر درصده ولی منو به حساب کتاب روز و ماه و هفته کشونده

این کنکور رو بهش نمی تونم بگم امید چون اون ته مها دلم هنوز یه گوشه یخ زده و یتیم افتاده

اما بهش میگم مبارزه چون ناغافل به زندگیم اومده

چون بی دلیل فرصت فکر کردن به موضوع دیگه رو بهم داده

چون می خوام دستشو بگیرم و از این پل متعفن عبور کنم.

باید برم

باید به ادامه حساب و کتابم برسم

باید به منبع ناقصم سرو سامون بدم

باید این چهل و هفت روزو بچینم کنار هم و ازشون یه مبارزه در بیارم

شکست یا پیروزی نمی گم مهم نیست چون قطع شکست حالمو میگیره

ولی همین که یه پل جدید برای رهایی یادم بده یعنی پیروزی

برای دلم دعا کنید

با سرعت بالا داره سمت سیاهی میدوئه

با سرعت بالا می خواد به بی اعتمادی و پوچی برسه

ولی نمیذارم

باید کمکش کنم

شما دعا کنید تا بتونم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها